عشق در ادبیات فارسی، از جنبۀ عشق حقیقی و عشق مجازی در شعر شاعران، مورد بررسی قرار میگیرد. عشق ودیعه ای الهی است که در وجود انسان نهاده شده و با ذات و فطرتِ وی عجین شده است. گفته شده که عشق، راه رسیدنِ انسان را برای رسیدن به سعادت و کمال میسر میسازد و اساساً خداوند آدمی را خلق کرده تا عاشق باشد و از تفاوت های اصلی انسان با فرشته در این است که فرشته از درکِ عشق عاجز است و عشق، خاصِ انسان است و از روز ازل در وجودِ او نهاده شده است. سعدی شاعر شیرین سخن شیراز، یک باب از گلستان و بوستان را به عشق اختصاص داده و غزلیات وی نیز سراسر سخن از عشق است. وی عشق را لازمۀ انسان بودن میداند.
در ادامه چند شعر عاشقانه از شاعران کهن و معاصر فارسی نظیر سعدی، خواجوی کرمانی و مولوی آوردهایم؛ شعرهایی که میتوانند شما را به وجد بیاورند و قلب شما را به لرزه بیاندازند!
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم که گر به پای درآیم به در برند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب که دیده خواب نکردهست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
" سعدی"
*** ***
شد ز غمت خانهی سودا دلم در طلبت رفت به هر جا دلم
در طلب زهره رخ ماهرو می نگرد جانب بالا دلم
فرش غمش گشتم و آخر ز بخت رفت بر این سقف مصفا دلم
آه که امروز دلم را چه شد دوش چه گفتهست کسی با دلم
از طلب گوهر گویای عشق موج زند موج چو دریا دلم
از دل تو در دل من نکتههاست وَه چه ره است از دل تو تا دلم
گر نکنی بر دل من رحمتی وایِ دلم وایِ دلم وا دلم
"مولوی"
*** ***
گفتا تو از کجائی کاشفته مینمائی؟ گفتم منم غریبی از شهر آشنائی
گفتا سرِ چه داری کز سر خبر نداری؟ گفتم بر آستانت دارم سر گدائی
گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی؟ گفتم که خوشنوائی از باغ بینوائی
گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی گفتم به میپرستی جستم ز خود رهائی
گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی
گفتا به دلربائی ما را چگونه دیدی؟ گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم گفتم به از ترنجی لیکن به دست نائی
گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی؟ گفتم از آنکه هستم سرگشتهای هوائی
گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند؟ گفتم حدیث مستان سری بود خدائی
"خواجوی کرمانی"
*** ***
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو مینالم ای پریرخسار چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت وصلم ندادهای جانا همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا دو پایم از دو جهان نیز در کشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
"سعدی"
- ۹۸/۰۶/۱۶